یک لقمه شماره…؛ داستان کوتاهی از مرضیه وزیری مقدم
۸ آبان, ۱۳۹۴
در ادامه انتشار داستانهای نویسندگان انقلاب و دفاع مقدس در صبح هنر، داستان کوتاه «یک لقمه شماره…» از مرضیه وزیری مقدم را منتشر می کنیم. نویسندگانی که مایل به انتشار داستانهای خود در رسانه هنر انقلاب می باشند می توانند آثار خود را به آدرس [email protected] ارسال نمایند.
«یک لقمه شماره…»
با شنیدن صدای پایشان متوجه شد که او را دیدهاند. در پشت صخرهای پنهانشده بود. زمین سنگلاخی بود و جای پنهان کردن نبود. برگه را درمیآورد و چند تا میزند و آن را پاره میکند و دوباره تا میزند و آن را بلافاصله دردهانش میگذارد. دهانش خشک است و آبی کاغذ را تر نمیکند. خواست قورت بدهد اما از گلویش پایین نمیرفت. خندهاش گرفته بود. یاد روزهایی افتاد که بارها قورت دادن و خوردن کاغذ را تجربه کرده بود. آن روزها حداقل جرعه آبی بود که کاغذ را ببلعد. تکتیری که به صخره بالای سرش خورد او را ترساند. قمقمه را تکان داد قطراتی داخل آن بود اما کفاف فروبردن نقشه عملیات را نمیداد. خیالش راحت بود خبر را حسن به بچهها رسانده بود که عملیات با تأخیر انجام شود؛ اما خودش در تله افتاده بود. نگاهی به پایین تپه کرد که عراقیها بااحتیاط بالا میآمدند. به صخره تکیه داد و سعی کرد کاغذها را با همان خشکی کامش ببلعد. طعم آشنایی بود برایش. روزهایی که او را به خنده انداخته بود مقابل چشمانش میآمدند و میرفتند. پدر هنوز موهایش جوگندمی هم نشده بود و اولین فرزندش او بود که به ۱۴ سال نرسیده بود. بارها برای مشکوک نشدن ساواک به پدر همراهیاش کرده بود. هنوز هیجان فرار از پشتبام را در داغ شدن گوشهایش حس میکرد.صدای عراقیها او را دوباره از جا نیمخیز کرد. از بالا آمدن میترسیدند. بیهوا رگباری به سمت او گرفتند.سرش را خم کرد و چشمش به بوته خار کنار صخره افتاد. خواست ساقه خار را از بوته جدا کند که خار به سرانگشتش خورد و خون بیرون زد. با شلوارش خون را پاک کرد و ساقه را جدا کرد و آب آن را مکید. ترش و تلخیاش آب دردهانش جمع کرد. کاغذ دیگر مثل سنگ دردهانش نچرخید.
همپای پدر قدمهای بلند برداشت شبیه دویدن اما چند باری سکندری خورد و اگر پدر زیر بازویش را نمیگرفت با صورت روی آجرهای کف کوچه افتاده بود و توجه همه را به خود جلب کرده بود. از چهارسوی بازارچه که خواستند بگذرند پدر توجهش به مردی جلب شد که آنها را میپایید و سر کوچه به انتظار آنها ایستاده بود. مجبور شدن وارد کوچه باریک و طویلی شوند. پدر میدانست انتهایش جایی است غیر ازآنجاییکه باید بروند. او نگران بود نمیدانست با اعلامیه تازهرسیده از آقا روحالله چه باید میکردند و از همه مهمتر کاغذی که شماره رابطین بود و قرار بود برای همه اعلامیه تکثیرشده فرستاده شود. در حین راه رفتن پدر شمارهها را به او داده بود و از او خواسته بود چندتایی را حفظ کند و او برای رضایت پدر همه را حفظ کرده و کاغذ را به پدر داده بود. پدر کاغذ را تا و پاره کرده بود و دردهانش گذاشته بود و در مقابل چشمان ناباور او جویده بود و بهزور قورت داده بود. فقط مانده بود اعلامیه آقا. پدر را دید که به بهانه برداشتن تکه نان روی زمین نیمنگاهی به پشت سر انداخته بود تا ببیند هنوز تعقیب میشوند یا نه که با بوسیدن نان و گذاشتن آن روی سکوی کنار خانهای، توکل به خدایی گفته بود و دوباره به مسیرشان ادامه داده بودند. مسیر خانه عمه پیر پدرش بود که گهگاه برای دیدن او میرفتند و پدر بهعمد آن را انتخاب کرده بود تا خیالشان راحت شود جز صله ارحام کار دیگری نداشتهاند اما به شرطی که وقت تفتیش اعلامیه آقا را هم پیدا نکنند. هنوز اعلامیه را نگاه میکرد و خط به خط آن را میخواند. باز آن را تا کرد و خواست بگذارد دردهانش که گفت : بابا بدید من بخورم…اینرو هم بخوری تا شب باید دو تا شیشه شربت سفیدا رو سر بکشید با این معده خرابتان. پدر لبخندی زد و به بهانه گذشتن دو زن چادری از کنارشان دست او را گرفته بود و کاغذها را در میان دستانش گذاشت. وقتی دو زن چادری از کنارشان گذشتن و حائل دید مأمورها شدند کاغذها را دردهانش گذاشته بود. مزه کاغذ حالش را به هم زد اما جلوی خودش را نگه داشت و چند باری کاغذها را دردهانش چرخاند اما نتوانست قورت دهد. پدر که متوجه شده بود راهشان را از سهراهی کج کرده بود جلوی مسجد رسیده بودند . لیوان استیل آویزان به خمره کنار مسجد را برداشت و آن را پر از آب کرد و به او که هنوز کاغذها به سقف دهانش چسبیده بودند داد. او لیوان را گرفت و با قورت قورت آب کاغذها را بلعید. پدر از فرصت استفاده کرده بود و اطراف را پاییده بود و مطمئن شد که لو رفتهاند و چارهای جز خانه عمه خانم نداشتند. آن روز نرسیده به خانه عمه آنها را گرفته بودند. . هنوز باقیمانده کاغذ به سقف دهانش چسبیده بود که عراقیها بالای سرش رسیدند. از جایش بلند نشده بود که قنداق تفنگ را روی صورتش حس کرد. خون تازه دهانش را پر کرد و دیگر دهانش خشک نبود. مزه خون همان مزهای بود که مأمور ساواک با ضربه ته کلتش دهان او را پر از خون کرده بود. او هنوز شمارهها را به یاد داشت.
عناوین مرتبط:
زیر مجسمه، داستانی از محمدعلی گودینی